آن زن

زنانه

آن زن

زنانه

داستان من که گفته بودم ثریا

اصلاً ثریا نمی دونم چرا اینجوری شدی چرا اونشب تا رسیدیم خونه رفتی نشستی روی تختخواب و انگار نه انگار که من هستم روی تخت ولو شدی زانوهات رو بغل کردی و زل زدی به دیوار روبرو اول فکر کردم به عکس عروسیمون نگاه می کنی اما بعد دیدم که زیر قاب عکس سوسک قهوه ای بالداری داره راه می ره و تو همین جور خیره شدی به اون که با دست و پای چسبناکش داره به قاب عکس نزدیک می شه  بهت گفتم خسته ام و می خوام بخوابم بی اعتنا و مثلاً پشت به تو خوابیدم هر از چندگاهی غلتی می زدم و سرم را بطرفت می چرخوندم می دیدم که همانطور زل زدی به قاب عکس نه به سوسک.

تازه چشمام گرم شده بود که یکدفعه از صدای فریادت بیدار شدم زانوهات از هم باز شده بود و تو دستات که وسط زانوهات بود سوسک قهوه ای بزرگی بال بال می زد . نفس هات به شمارش افتاده بود و تا من اونو با دستمال از تو دستات بربرنداشتم نفس راحت نکشیدی .اما بعد که به تخت برگشتم تو دوباره زل زده

بودی به سوسک روی قاب عکس که انگار داشت من و ترو می بوسید.

ببینم ثریا اتفاق که افتاده بود چرا اونقدر اونشب خودت رو اذیت کردی ؟درست از وقتیکه از مطب اومدیم بیرون گریه می کردی و از من می پرسیدی : کدوم شب قرصت رو فراموش کردم؟ مگه نه اینکه باید با روی خوش به پیشواز این اتفاق می رفتیم .

می دونم ثریا من اصلاً هیچ تصوری از اینکه تو حامله شدی نداشتم . تازه برام سؤال شده بود که مگه حامله شدن چه چیز وحشتناکی داره که ترو ترسونده؟ مگه خیلی از زنها با این موجود کوچولوی تو شکمشون صحبت یا از روی شکم نوازشش نمی کنن؟مگه تو با اونا چه فرقی داشتی یا اصلاً بچه داشتن چه بلایی میتونست سر تو بیاره ؟

یادت هست ؟گفته بودم قرص ها حتی خارجیشون یک درصد احتمال خطا دارن.درسته من به تو حق می دم نمی دونستم پدر شدن یعنی چی اما اونموقع تو هم نمی دونستی مادر شدن یعنی چی ؟

چرا هر شب اون عروسک پیراهن گل گلی را بغل می کردی و می خوابیدی خب اگه فکر می کردی بچه هم مثل این عروسکه چی می شد؟

ببین ثریا اینجوری زل زدی به من که چی بگی ؟ که من گولت زدم ؟ آخه من چه جوری بهت اجازه می دادم که بچه رو بندازی ؟من برای زنهای غریبه دلم نمی اومد اونوقت برای تو اینکار رو می کردم باور کن حتی اگه مطمئن بودم که تو اینجوری می شی باز هم اجازه نمی دادم .

آخه چه اتفاقی افتاده بود که تا تو صبح وقتی چشمات روهم می رفت کابوس همیشگی را میدیدی با فریاد بیدار می شدی می لرزیدی و می گفتی خواب دیدی سوسک قهوه ای بالداری به دنیا آوردی.

نه ثریا نمی تونم بین سوسک قهوه ای بالدارروی قاب عکس با سوسک تو دستات که انگار زائیده بودیش و سوسک کابوس هات ارتباط برقرار کنم واقعاً ثریا کدوم سوسک باعث شد این بلا رو سر خودت بیاری؟

درسته من درک درستی از پدر شدن نداشتم انگار باید چارش می شدم تا می فهمیدم یعنی چی درست مثل عاشق شدن ، مریض شدن و درد کشیدن.اونجوری لبخند نزن با اون تمسخر. من تا وقتی بچه رو بغل نگرفته بودم معنی پدر شدن را نفهمیدم اما تو چی تو که حتی نخواستی اونو تو بغل بگیری ، ببوسیش یا حتی سینه های ورم کرده از شیرت رو به دهنش بذاری.

این درخت های بلند کشیده منو می ترسونه . هر هفته که می خوام بیام دیدنت این میله ها این درخت ها آزارم می ده ثریا.یاد دنیای کوچیک و قشنگ خودمون می افتم و نمی دونی چقد عصبانی میشم تمام خونه پر شده از سوسک های قهوه ای بالدار که برای خودشون راه میرن غذا می خورن و می خندن. انگار منتظر تو هستن. نه ثریا ما مستحقش نبودیم بودیم؟

تو اونو بدنیا آوردی خیلی سخت و خیلی بد و حتی نخواستی سزارینت کنم خواستی طبیعی به دنیا بیاریش و آوردی با فریاد های بلند و هولناک مثل وقتیکه کابوس می دیدی فریاد می زدی و می لرزیدی و بعد وقتی اون موجود کوچلوی دوستداشتنی رو آوردم طرفت چشم هاتگرد شد جیغ کشیدی و بعد هم که ........

و حالا تو اینجایی پشت میله ها و من این طرف ظهر که اومدم گفتن حالت خیلی بدتر شده دست به اعتصاب غذا زدی ، حرف نمی زنی و حتی می گی که اینجا پر از سوسک های قهوه ای بالدار.

ترو خدا ثریا به من به خودت رحم کن. ترو خدا منو مقصر ندون من بی تقصیرم اگر موافقت می کردم اونو از دست می دادم و حالا که همه چیز رو . منو ببخش ثریا.

 نسیم شریعت

 

 

همه چیز تو چروک اتفاق می افتد

همه چیز تو چروک اتفاق می افتد

دوباره مثل همیشه زل زده بودی به من . سنگینی نگاهت را حتی از این فاصله هم می توانستم حس کنم افضلی که آمد بالای سرم دسته ی کاغذها را که گذاشت روی میزم جلوی نگاه ترا که گرفت دلشوره افتاد تو دلم . افضلی مثل همیشه اخم کرده بود . از روی صندلی بلند شدم نگاهم از روی شانه های پهن افضلی به نرمی گذشت و بعد دیدم که نشسته ای دست به سینه لبخند می زنی . همیشه همین طور آرام بودی. وقتی افضلی فریاد می زد و من ریز ریز می خندیدم و به تو نگاه می کردم و وقتی می خواستم لج افضلی را در بیاورم و حتی وقتی برایت همه ی اتفاق های روز گذشته را زمزمه می کردم.

یکبار که افضلی آمد بالای سرم پرسید چی پچ پچ می کنی ؟ گفتم : هیچی . اول به صورتم نگاه کرد بعد نگاهش از روی من سرخورد به طرف تو برگشته بود . خیره شده بود به عکست و به زنی که ویلچرت را آورده بود روی بالکن ، آینه را داده بود دستت و داشت موهایت را کوتاه می کرد. و در عین حال لبخند می زد.

پلک های نیمه بسته ات را باز کردی . اول به تو بعد به زن چشم غره رفتم چروک های صورتت جمع شدند و  گفتند قرار نبود اینجوری باشی ؟ اینجوری خودت را اذیت کنی ؟

گفتم : قرار بود چه جوری باشم ؟

سرت را انداختی پایین دیگر نگاهم نکردی ، به من که قرار بود یک جائی توی وجود تو ول بخورم و بریزم بیرون شاید قرار بود از دماغت بیرون بیایم . همان دماغ دفرمه که حالا به جای دو سوراخ چهار سوراخ دارد . و بعد من غول چراغ دماغ تو شوم. که تا دست بکشی روی سر طاس و چروک های روی پیشانی و بعد از دماغت بیرون بیایم .

- ارباب میل دارند قبل از رفتن دماغشان را پاک کنم؟

افضلی نمی گذارد من غول شوم .از دماغمان همه ی پچپچه ها را در می آورد.

- خواب دیدی خوش باشه تمام اینها را تایپ می کنی بعد می روی.

تو با لبخندت بیشتر لجم را در می آوری ، انگار از اینکه افضلی اذیتـم کند خوشـــــحال می شــوی . می پرسم : خوب شد؟

می گویی : تا تو باشی دست از عکس بازی برداری؟

داد می زنم : خوب شد؟

-        آره دردش آرومتر شده ولی دیگه جوابم کرده ، من که فهمیدم دکتر گفت  ریم آب آورده. ولی تو سعی کردی از من پنهان کنی دارم . خودم می دانم دارم غزل خداحافظی را  می خوانم. 

-        خداحافظ 

-        کارت تموم شد ؟

بغض گلویم را فشار می دهد اما می زنم زیر خنده . داد می زند : شوخی ندارم کارت را انجام بده .

سرت را می اندازی پائین چروک های روی پیشانی ات بزرگ و بزرگتر می شوند می خواهم بیایم کنارت بنشینم دستم را روی چروک هایت بکشم. ماکس اکسیژن جلوی دماغ  و دهنت را گرفته نفســم دارد بند می آید. دلم می خواهد سرم را بگذارم روی پاهایت ، روی ویلچرت و دست بکشم روی ...

-        مهاله بگذارم دست به من بزنی.

کاغذ ها را روی میزش پرت می کنم.

-        من که انتظار زیادی ندارم ؟ اون عکس را از روی میز بردار لباس های سیاهت را هم در بیار.

ســرم تیر می کشد و تیرش تا روی کمر پائین می آید . کیفم را برمی دارم . از جلوی میزش با عجله رد می شوم گوشه ی آستینم را می گیرد : مطمئنی نظرت عوض نمی شه ؟

بغض هجوم می آورد به چشم هایم در را محکم پشت سرم می بندم . به سر خیابان که می رسم جلوی اعلامیه و عکست که می ایستم نگاهت می کنم با اون باند مشـکی گوشه اعلامیه چقدر پیر و مظلوم بنظر می رسی روسری مشکی را محکم تر گره می زنم. اعلامیه چروک شده را از دیوار می کنم . تا می کنم و می گذارم داخل جیبم دستم را هم فشار میدهم تو جیبم ، نمی خواهم از جیبم بیفتی.

 

 نسیم شریعت